عکسایی که گفته بودم
سلام
ما اومدیم
با عکسای رسول
هم عکسای پارک
هم دیروز رسول اومد خونمون
من تازه از دانشگاه اومده بودم ساعت 6 از صبح دانشگاه بودم
رسولو که دیدم تمام خستگیم از تنم در اومد
رسول انقدر بوست کردم که نگو
یکم باهات بازی کردم
بعد چون خونه ی داداشم مراسم(روزه ی امام حسین) بود مامانت اومد واست نون سوخاری آورد با چایی گفت که بهت بدم و خودش رفت با مامانم خونه ی یکی از دوستا سمنو به هم بزنن
منو مینا هم بهت میدادیمو ازت عکس گرفتیم تو هم انگار داری کباب یا پیتزا یا لواشک میخوردی که اونجوری ملچ ملوچ میکردی
بعد که داشتم ازت عکس میگرفتم یه دفعه گریه کردی گفتی
(ما ما )
من و مینا هم همینجور بوست میکردیم تو داشتی گریه میکردی
مامانتم ندید ماما گفتنتو
وقتی بهش گفتیم هی بهت میگفت دوباره بگو
برو ادامه مطلب تا عکسارو ببینی...
اینجا تو پارکه تو آلاچیق که داشتیم شام میخوردیم
ما داشتیم شام میخوردیم رسول با چشمای باز داشت نگامون میکرد
هی ممیخواست بهش غذا بدیم
اینجا بغل مامانشه پشتش شهر بازیه
ببین چه جوری غذاها رو نگاه میکنه
اینم بغل مامانش
اینجا وقتیه که اومد خونمون دستمال سر بستم واسش خیلی خوردنی شده بود مثل دخترا
اینجا هم مینا داشت بهش سوخاری میداد
هی میخواست خودش قاشق و بگیره اخرم موفق شدی
عزیزمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اینم تو حیاط
قربون آب دهنت برم مـــــــــــــــــــــن
اینجا هم که دیگه داشت میرفت
این عکسه هم تو گوشی داداشم بود
( قربون چشمای نازت عزیزم)
فدای قدماتون نظر یادتون نره