رسولرسول، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

◕‿◕به وبلاگ رسول جونم خوش اومدید◕‿◕

جدید

1391/3/10 12:53
421 بازدید
اشتراک گذاری

خوبیــــــــــــــــــــــــــن؟

ایشالله که خوبین...

ما اومدیم

رسول عزیزم جدیدا هی میخوای پاشی

وقتی گریه میگنی میگی (اوما) ، میگی( گَ) ،فکر کنم دیگه میخوای حرف بزنی خیلیم دوس داری راه بری

همشم غلت میزنی

عکس گذاشتم هروقت بزرگ شدی ببین چقدر ملوس و ناز بودی

یه داستان میزارم بخونید و نظر بدید

 

(داستان زیبا و آموزنده در مورد فهم کودکان) 

 

 

پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند. دستان پیرمرد میلرزی د، چشمانش تار شده بود و گام هایش مردد و لرزان بود. اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند ، اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت. نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند ، یا وقتی لیوان را می گرفت غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت. پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند.

پسر گفت : باید فکری برای پدربزرگ کرد. به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام.‌ پس زن و شوهر برای پیرمرد ، در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند. در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را میخورد ، در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت میبردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف را شکسته بود حالا در کاسه ای چوبی به او غذا میدادند.
گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آنوقت متوجه می شدند که هم چنان که در تنهایی غذایش را می خورد چشمانش پر از اشک است. اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او میدادند.

 


 

اما کودک چهارساله در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود. یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود. با مهربانی از او پرسید: پسرم ، داری چی میسازی ؟‌ پسرک هم با ملایمت جواب داد : یک کاسه چوبی کوچک ، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم و بعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد. این سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به سمت میز شام برد.
 
عکسای رسول تو ادامه مطلب...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فراموش نشه...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

مامان محیا
10 خرداد 91 13:45
مرسی منا جون که بما سر میزنی..
رادین عشق زندگی
10 خرداد 91 19:36
سلام رسولی جون و خاله مهربونم ممنون اومدید پیشم
مامان علي خوشتيپ
11 خرداد 91 11:52
پشاپیش میلاد امام علی (ع) و روز مرد رو به مرد و باباي آینده تبریک میگم
مامان مانی
11 خرداد 91 15:50
عمه علی آقا
12 خرداد 91 13:41
وااااای تو چرا انقد نازی کوچولو؟؟؟؟منا جون نگفتی چند سالته و از کجایی ها؟؟؟؟؟


از قائمشهر 20 سالمه
مامان امیر علی
13 خرداد 91 11:52
بعدا کامل میام همه پستاتو میخونم .الان مهمون مکیاد برام
مامان احسان
13 خرداد 91 15:19
ممنون مناء جون که به یادمونی
آهنگ وبلاگ احسان هم محمد علی زاده ست..


مرسی مهربون
مامان یاس
13 خرداد 91 15:28
هم داستان آموزنده بود و هم عکسای پسر خوشتیپ ما(بووووس) منا جون دستت درد نکنه ، خوشبحال رسول جونی که دختر عموی هنرمندی مثه تو داره عزیزم.


مرسی مامان یاس جونم
❤。★مامان رضا جون★。❤
16 خرداد 91 0:20
عیدتون مبارک
زهرا از نی نی وبلاگ213
16 خرداد 91 17:06
ولادت مولا علی(ع) و روز پدر رو به تو دوست خوبم و خانواده گرامیت تبریک میگم امیدوارم همیشه شادو خوشحال باشی عزیزم