رسولرسول، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

◕‿◕به وبلاگ رسول جونم خوش اومدید◕‿◕

رسول خیلی شیطونه

سلام دوستای گلم من نمیام چون عکس ندارم از رسول از بس شیطون شده نمیزاره ازش عکس بگیرم رسول خیلی شیطون شده یه جا نمیشینه بابا ، ماما ،دَ دَ ، نَ نَ ،اینارو قشنگ میگه خیلی ناز میگه         داستان خیلی جالب در مورد دروغ شرافتمندانه(داستان تبر) روزی، وقتی هیزم شكنی مشغول قطع كردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. وقتی در حال گریه كردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می كنی؟ هیزم شكن گفت كه تبرم توی رودخونه افتاده. فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت.. ‘آیا این تبر توست؟’ هیزم شكن جواب داد: ‘ نه’ فرشته دوبار...
9 شهريور 1391

عید فطر مبارک

حلول ماه عید  و شادی مسلمین است. پایان ماه روزه، برای صائمین است نشاط و افتخار و شادی و سربلندی از محک الهی برای مؤمنین است نماز روزه هاتون و عید فطر بر همه ی شما مادر پدرای گل مبارک رسول خیلی با نمک شده عزیزم خیلی شیطون شدی یه جا نمی ایستی که ازت عکس بگیرم خیلی شیطونی خیلیم کنجکاوی میکنی بابا و مامانم قشنگ میگی برید رسول نازمو تو ادامه مطلب ببینید...   نظر یادتون نره... ...
31 مرداد 1391

رسول می ایسته.10 ماهگی رسول

  سلام سلام 100 تا سلام اگه دیر اومدم معذرت اینترنت نداشتم رسول می ایسته چند ثانیه می ایسته و می افته یکمم شیطون شده شیطون که نه کنجکاو شده دیگه هم وقتی چهار دست و پا میره شنا نمیکنه قشنگ میره راستی دیروز 91.5.20 رسول  ماهه شد 10 ماهگیت مبارک عزیزم 2 ماهه دیگه یک ساله میشه چقدر زود میگذره 22 روز از ماه رمضون گذشت مثل برق و باد نماز روزه های همه ی مادرای مهربون قبول باشه که با زبون روزه واسه ما بچه هاشون افطار درست میکنن حرفم نمیزنن ... حالا اینا هیچ تو این گرما تو چله ی تابستون انگار نه انگار که اینجا شماله شده...
21 مرداد 1391

ماه رمضانم اومد

سلام به همه ی دوستای خوبم بالاخره ماه رمضونم اومد من این ماهو خیلی دوس دارم روزا خیلی زود میگذره انگار همین دیروز بود رسول به دنیا اومد الآن ماشآلله هزار ماشآلله قد کشیده هر روز خوشکلتر میشه هر روز ملوس تر میشه تا چشم رو هم بزاریم میره مدرسه الآن که چهار دست و پا میره شکلات با باباش فوتبال بازی میکنه علی دائی نمیدونید چه جوری دنبال توپ میره خدا رو شکر رسول یعنی بزرگ شدی چکاره میشی؟؟؟ مرد بزرگی میشی من میدونم الهی قربونت برم خیلی شیرینی عروسک رسول عزیزم واسمون تو این ماه قشنگ دعا کن که الان مثل فرشته ها پاکی رسول عزیزم ا...
2 مرداد 1391

رسول 9 ماهه شد.. .تولد خودم

  سلام دوستای خوبم 1391.4.20 رسول  ماهه شد  ماهگیت مبارک عزیزم رسول قد کشیده بزرگ شده ماشالله موهاش روز به روز بلندتر میشه و خودشم ناز تر خیلی دوستت داریم عزیزم رسول خیلی ناز چهار دست و پا میری انگار داری شنا میکنی مامانت همش میبینتت قربون صدقت میره میگه تو این 13  سال کجا بودی خدارو  شکر اومدی و زندگیه مامان باباتو روشن کردی عزیزم نعمت بزرگی هستی همه دوستت دارن هی از این بغل تو اون بغلی هیشکی نمیتونه ازت دل بکنه 1391.4.23 تولدم بود ...
24 تير 1391

ما اومدیم

  ما اومدیم حالتون چطوره؟ بالاخره دیروز  امتحانام تموم شد و اومدم دلم خیلی واستون تنگ شده بود خیلی دوستون دارم دوستای گلم بعد از این همه وقت اومدم با چندتا عکس نـــــــــــــاز رسول جــــــــــــــونی امیدوارم خوشتون بیاد آخ جون تابستون اومد هوا اینجا خیلی خوبه چند روزه بارون میاد دیگه همش زود زود به دوست جونام سر میزنم راستی... ولادت امام زمان و به همه تبریک میگم در تمنای نگاهت بی قرارم تا بیایی / من ظهور لحظه ها را می شمارم تا بیایی خاک لایق نیست تا به رویش پا گذاری / در مسیرت جان فشانم گل بکارم تا بیایی . . .   ...
14 تير 1391

رسول 8 ماهه شد

سلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام به همه دوستای گلم   امروز رسول از مشهد میاد   یه خبر خوش دیگه ... امروز ٩١.٣.٢٠ رسول ماهه شد   عزیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزمیــــــــــــــــــــــــــــــ   راستی به درخواست چندتا از دوستان رنگ وبلاگو عوض کردم بازم اگه مشکلی داره بهم بگین     داستان پیرمرد...   پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به  او کمک کند در زندان ...
20 خرداد 1391

روز پدر و اعتکاف

  من اومدم البته ببخشید که دیر شد آخه اعتکاف بودم ولادت حضرت علی و روز پدر و به همه باباهای گل دنیا تبریک میگم... رسول جونم با مامانی و بابایی و عمه و پسر عمه رفتن مشهد...   علی پا به این دنیا گذاشت و قلب عاشقان را محسور کرد و همگان را با انسانی آشنا کرد که پدر تمامی آفریدگان پروردگارش لقب گرفت پدر روزت مبارک...   ...این 2 تا داستان و میزارم بخونید و نظر بزارید...   ...پدر... پدرم اين جوري بود وقتي من : 4 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم هر كاري رو مي تونه انجام بده . 5 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم خيلي چيزها رو مي دونه . 6 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم از هم...
18 خرداد 1391

جدید

خوبیــــــــــــــــــــــــــن؟ ایشالله که خوبین... ما اومدیم رسول عزیزم جدیدا هی میخوای پاشی وقتی گریه میگنی میگی (اوما) ، میگی( گَ) ،فکر کنم دیگه میخوای حرف بزنی خیلیم دوس داری راه بری همشم غلت میزنی عکس گذاشتم هروقت بزرگ شدی ببین چقدر ملوس و ناز بودی یه داستان میزارم بخونید و نظر بدید   (داستان زیبا و آموزنده در مورد فهم کودکان)      پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند. دستان پیرمرد میلرزی د، چشمانش تار شده بود و گام هایش مردد و لرزان بود. اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند ، اما دستان لرزان پدرب...
10 خرداد 1391